مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

ملاقات با پدر همسر آینده و احساسات عجیب

چند هفته ای شده که رسما خانواده های من و نیلوفر با هم آشنا شدند و کم کم رفت و آمد ها در حال جدی تر شدن هستن.
طبیعتا  این مرحله جزو خطیر ترین مراحل تشکیل یک زندگی جدیده که باید به مثال یک گل حساس مراقب اون بود!



امروز پدر نیلوفر برای اولین بار به دفتر کار ما اومد و عین دو تا مرد با هم صحبت کردیم. ساده و بی آلایش.
او از نوجوانی خودش و ورود به بازار کار گفت و من از برنامه های آینده و امیدی که دارم.
گمونم هر دو از هم خوشمون اومد. و خوشحالی رو تو چهره نیلوفر که سوار بر موتور پدرش از من دور میشد دیدم.
خوشحالی و خوشبختی برای هر کسی یه جور اتفاق میفته و من با دیدن چهره نیلوفر بعد از سالها دوباره از ته قلبم حس کردم که آدم خوشبختی هستم.


پیش به سوی آینده.
با دلی  که  برای ایران و خوشبختی دوستان قدیم و جدیدم میتپه.

اهمیت گذشته در حال

سلام!


باید اعتراف کنم که همیشه به خودم و هرچیزی که داشتم از گذشته کم توجهی کردم. اینکه آدم بدون شعار دادن قدر داشته هایش را بداند و هیچ چیزی را از گذشته اش فراموش نکند. 

مثل خانواده یا تمام چیزهایی که از قدیم یاد گرفته ای. 

ما از نسلی بودیم که این چیز ها را به ما یاد ندادند ما هم یادشان نگرفتیم.

خود من همیشه عطشی به نویسنده شدن داشتم که در نتیجه سالها قبل این وبلاگ را ساختم و درش مینوشتم و نمیدانم چرا هیچوقت سعی نکردم این علاقه را بیشتر جدی بگیرم. 

اما حس زیبایی در من هست که هیچ وقت دیر نیست ! و هادی مجیدی با اینکه هیچ وقت چیز زیادی از فضای مجازی و بلاگر بودن نمیدانست الان  دست کم ۱۵ سال تجربه ارزنده در وبلاگ نویسی دارد. و یک شور و شوق بسیار نسبت به اینکه همه خط های داستانی زندگی اش را در نقاطی به هم پیوند بزند! بنا بر این گمانم حالا که بی تعریف از خود! یک موسیقیدان حرفه‌ای در کشور خود حساب می‌شوم، وقتش رسیده که خودم را بیشتر جدی بگیرم.

وقتش رسیده که از کشو ها دست نوشته های قدیمی را بیرون بیاورم و با زندگی رو راست باشم. و در اولین قدم تنها داستان کوتاهی که سالها قبل نوشتم را بازنویسی کرده و در وبلاگ قرار خواهم داد.


جمعه، ۷ آذر ۹۹

همچنان با اُمید و باسری تشنه دردسر

م.ه.م

دلم بخشایش می‌خواهد

این روزها که به مرداد نزدیک می‌شوند. دل من فقط و فقط بخشایش می‌خواهد. جدا از این که فکر کنم به عنوان یک مرد ۲۶ ساله دستآوردم چه بوده، همیشه به مرداد ماه که زمان تولد من هم هست میرسیم، دلم بخشیده شدن می‌خواهد. هرچند مطمئن نیستم که آنقدر گناهکارم یا نه.

گفته بودند: که زمان بر هر درد بی درمان دواست. ولی به نظر درمانی در کار نیست.هرچند که این روز ها به نظر موفقیت و بخت با من یار هستند اما یاد بسیاری مسائل با من هستند که بالاخره روزی حل خواهند شد.


پ.ن: یکی از بهترین و قدیمی ترین دوستانم با من تماس گرفته و مشتاقم که دیداری تازه کنم. این هم از آن خوش شانسی هاست... پیام عزیز: ممنون که به یاد من بودی. هادی هم هرگز تو را فراموش نکرد..

الا ای باد شبگیری...

چه خبری مهم‌تر از دلبستن و دل دادگی . 


که بعد از دورانی سخت با دختری آشنا شدم که مرا بیاد افسانه ها می اندازد... چه خوشحالم که او هم حس خوبی به من داشت و هر دو با هم  قدم در مسیر تازه ای در زندگی گزاشتیم. 


او بسیار زیبا لبخند میزند و آرامشش  طوفان مرا آرام می‌کند! 

این شروع تازه را جشن باید گرفت و بهار بهترین زمان بود برای این آشنایی ... 

و با اینکه خیلی سریع اتفاق افتاد ( نسبتا البته ) بسیار با او احساس راحتی می‌کنم .

________


‌پ . ن : 

وقتی پیشنهادم رو قبول کرد اولش باورم نشد! گفتم به طور واضح بهم بگه نظرش رو که او هم گفت : 

من پیشنهاد شما رو قبول می‌کنم ! 

پ . ن ۲: ای نیلوفر ! بزرگواری و این مهربانی تو فراموش من نمیشه و قدرش رو خواهم دونست...

جمع بندی یک دهه از زندگی من

در اواخر فروردین هستیم و ۱۰ سال از ورود من به دنیای هنر گذشته و من باید دست آورد های خودم رو جمع بندی کنم. 


برای اولین بار به طور قاطع میتونم بگم که بسی خوشحالم از زندگی. با تمام تب و تاب ها خوشحالم از انتخاب این مسیر و در نقطه ای از زندگی ایستادم که هم مواجه هستم با تصمیمات بزرگ برای ادامه زندگی و هم باید نتیجه گیری و آسیب شناسی داشته باشم از ۱۰ سال پیش.


این ده سال شامل سال آخر دبیرستان، ورود به هنرستان، یک سال پشت کنکور و ۶ سال تحصیل من در رشته آهنگسازی میشه...


از نظر حرفه ای پستی ها و بلندی های زیادی سر راه من بود و حاصل اون تاسیس و برگزاری اولین دوره جشنواره موسیقی صبا، ساختن چندین قطعه در بافت های مختلف موسیقی، مطالعه تاریخ و زیبایی شناسی هنر و مدیریت، 

تجربه دو سال تدریس به طور مداوم، تاسیس و مدیریت ارکستر باربد برای دو اجرا، خواندن در گروه کر شهر تهران و چندین اجرای دانشجویی و حرفه ای با ارکستر سمفونیک تهران، شاگردی چندین نفر از اساتید موسیقی و پیدا کردن دوستان فعال در این رشته. در کنار اون تجربه سخنرانی در نشست پژوهشی اپرا به عنوان پدیده ای اجتماعی و مدیریت روابط عمومی هفتمین دوره نوشتار ها و وبسایت های موسیقی در اینترنت. 

از بعد درآمد زایی هم پروژه استودیو چلستا که در واقع آهنگسازی مشترک بین من و مهران بدخشان بوده برای انیمیشن ‌ و فیلم رو هم مدیریت کردم که تا این لحظه چندین سفارش دولتی یا خصوصی داشتیم. 


سر جمع، به گمانم بد نیست. 

اما حقیقتا برای ده سال آینده انتظارات بسیار زیادی از خودم دارم.

_____________

‌پ . ن : به طور معجزه آسایی  با یکی از دوستان بسیار مهم زندگیم از دوره راهنمایی که همون پیام آژیر هست مجددا تجدید میثاق کردیم :)

کنسلی کنسرت ،یاد الهه و دوران گذر

در حالی این یاد داشت رو مینویسم که چند روزی است از مریضی خانه نشین شدم و رسیتال مجموعه آثارم هم به علت آماده نبودن کار ها کنسل و به ترم آینده موکول شد. 

جا داره از سیاوش گودرزی عزیز، این دوست خیلی خوب من در حدود ۸ ماه گذشته تشکر و قدر دانی کنم که بسیار در این مدت به بنده کمک کرد. البته در این وبلاگ کمتر از او سخن گفته ام.


به هر حال شرایط و دوران خوبی نیست. دقیقا یکسال شده که الهه رفته، و پوریا رمضانیان هم قصد داره از ادامه تحصیل و دبیری جشنواره صبا انصراف بده. 

دوشنبه گذشته به اتفاق بعضی اساتید سابق آموزشگاه باربد، از آموزشگاه نامبرده شکایت کردیم و شرایط خانه و خانواده هم نا پایدار تر از همیشه.

با اینحال، امروز چند دقیقه ای به خوشی های قدیمی فکر کردم و کمی آرام شدم. هرچند که از نا توانی خودم در کسب و کار و آینده نا معلوم بسیار نگرانم.اما خوشی هایی بسیار ساده هنوز هستند که دلم خوش باشد. اینکه آدم های خوبی هنوز آن بیرون هستند و چند نفری از دوستان که به عشقشان بشود یک کار هایی کرد.

از اینها  گذشته کمی دلم هوای عشق و عاشقی هم کرد. هر چند هنوز برایم خیلی غم انگیز و نا باورانه است که الهه رفته. دروغ چرا، او را بی نهایت دوست داشتم و دارم.  اما چه سود... کمی یاد خاطرات اوایل آشنایی مان افتادم ۵ سال پیش. و همان حس ها را داشتم انگار.برای اولین بار در این یک سال سعی کردم گریه نکنم، خاطرات خوب را مرور کردم و از خدا تشکر کردم بابت اینکه فرصت عاشق شدن و تجربه های خوب را داشتم. و ارزشش را داشت.ما نامزد کردیم اما به هر حال گویا قرار نبود که بشود...

امیدوارم  حالش خوب باشد و مثل همیشه خوشحال باشد و بازیگوش. خدا می داند چقدر دوست داشتم می توانستم و حرف میزدم با او. ولی او نمیخواهد و نمی شود.شاید نامه ای بنویسم .نمیدانم.من را خوب می شناخت و می دانست که فراموشش نمیکنم.همیشه با خودم فکر میکردم که او با ارزش ترین چیزی است که بدستش آوردم و واقعا هم بود. هرچند همیشه خودش می گفت که مرا تا همیشه دوست خواهد داشت اما من جایی در سرنوشتم میدیدم که او قرار است برود و آن دقایق جادویی که بی پایان می نمودند روزی به آخر میرسند.

ما تلاشمان را کردیم 

و ارزشش را داشت.

او به نظر این را باور کرده و  ادامه داده. من انگار باور نکردم و ادامه دادم.

______________________

پ.ن: الهه عزیز: من همیشه تو را بیاد خواهم داشت و ممنون محبتت خواهم بود.هر دو اشتباه کردیم و دیگر نمی خواهم فکر کنم مقصر کداممان بود.ما همدیگر را دوست داشتیم و این تجربه فراموش شدنی نیست.

دوستدار همیشگی

هادی