مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

مرغ مهاجر

زندگی حسی غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد ...

دومین اجرای ارکستر باربَد و هزار سودا

فردا دومین اجرای ارکستر باربد به سرپرستی و مدیریت داخلی من ، در سومین دوره فستیوال موسیقی معاصر تهران خواهد بود.


خوشحالم از اینکه ایده ای که برای تشکیل ارکستر داشتم عملی شده و البته تجربه هایی بدست آوردم باز هم در کار های اجرایی و شوق مفید بودن دارم .
اما صحبتی که امروز با بعضی از دوستانم در دانشگاه داشتم بسیار بسیار دلسردم کرد . یعنی آنها معتقد هستند که ارکستر ما مشکلات بنیادی داره و اصلا کیفیت کار خوب نیست و نباید برای اجرا می رفت. و البته به من هم گفتند که کاری که می کنی هیچ سودی نداره و عملا داریم یک خروار موسیقی آشغال تحویل مردم میدیم و آبرو ریزیه . 
نمیدونم چی بگم . شاید مثل جشنواره صبا دوستانمون مدتی بعد از اجرا و دور شدن از موضوع به اهمیتی که کار من داشته پی ببرن. شاید هم واقعا حق با اون هاست و من روی موضوع کیفیت حساسیت ندارم . 


به هر حال توضیحات خودم رو اینجا می نویسم :
اول اینکه بنده در انتخاب قطعات و نحوه تمرین دخالت نداشتم . یعنی اگر قطعه ای اجرایی نیست یا باید حذف بشه اساسا وظیفه مایستر و رهبر هست که این رو بگن.من کاری جز این باید بکنم که مجوز بگیرم ، جای تمرین جور کنم ، نوازنده ها رو هماهنگ کنم ، قرار داد ببندم و ... 
فکر میکنم برای اولین بار در زندگیم کار خودم رو درست انجام دادم . اما خوب ادمی هستم که بیشترین پتانسیل نقد پراکنی و نشونه رفتن رو برای دوستان دارم . 
دلم یکم خوش بود امروز که فردا اجرا داریم که اون هم پرید. 
چه کنم ، هادی و همه سودا هاش که در هر شرایطی باید کار کنه و آخرش همه نا راضی باشن. . .

پوریا 25 ساله شد

دیشب جشن تولد پوریا شفیعی با حجم زیادی از احساسات دوستانه من ، سبحان و امین ( نه امین دوست من ! که یک امین دیگه که دوست مشترک من و پوریاست) و البته در حالت بسیار پسرانه و خر بازانه در بالای کوه برگزار شد !

و او با کلی امید و آرزو پا به 25 سالگی گذاشت . البته روز پر خاطره و سرشار از تجربیات جدید بود . هرچند هر دو حس کردیم که چقدر پیر شدیم :/ اما حس عاقل تر بودن هم کردیم خوشبختانه و البته تجربیات جدیدی هم داشتیم :) که به خودی خود ارزشمند بود . جای دوستان عزیزمون امین شریفی و رامبد مقیمی بسیار خالی . 

بهانه های جدید و همینطور دلسردی ها...

در کوه بودم و فکر میکردم به اتفاقاتی که این اواخر افتاده برام .

- نامزدم ول کرد و رفت _اون هم وسط کلی استرس کاری که داشتم_

- کنسرتم که با کلی زحمت اسپانسر و ... براش پیدا شده بود و تمرین کرده بودیم و قرار بود برای اولین بار به عنوان رهبر ارکستر برم رو صحنه کنسل شد.

- یکی از بهترین دوستانم که همکار هم هستیم در جریان اعتراضات دستگیر شد و 2 ماهی زندان بود

...

اما با خودم فکر کردم زندگیه دیگه ... با کلی چیز های خوب و بد . اشتباهات ما و گذشت هامون . خوشحالی هامون و دردهامون.

و برای اولین بار بود که از بلا ها و مشکلات خوشحال بودم .!


پ.ن: در همون کوه که بودم حسابی حس جوون بودن کردم و لذت بردم ازش . همین طور حس پسر بودن که توضیحش سخته ولی خوشحال کنندست خلاصه.

پ.ن2: خیلی ساده ام (و اگر همکاری و همفکری امین-دوستم- نبود احتمالا در جهل مرکب ابدالدهر میموندم...

پ.ن3: خانم ها ی محترم ! شما خیلی مهم ، عزیز و با شخصیت هستید . لطفا  ارزش خودتون رو بدونید . و  درباره آقایون زود قضاوت نکنید...آدم باشید خلاصه...(اخیرا بسیار بد با من برخورد شده ! ولی  آدم درک میکنه که دیگران اشتباه میکنن و خودش و مشکل رو پاک نمیکنه و به فال نیک میگیره)

من و تنهایی مدام

همه چیز تمام شد ...

کسانی که من رو می شناسند می دانند درباره چه صحبت میکنم . موضوع من هستم و کسی که دوست می داشتم که به طور غم انگیزی من را ترک کرد .

ترک شدن حس خیلی عجیب و نا آشنایی است برای من .کمی از عاشق شدن و عشق ترسیدم .
اما به هر حال باید بود و زندگی کرد . و البته به عشقی دیگر امیدوار بود .

یکی هست اینور دنیا ، که تو یادش مونده اسمت !

این پست تقدیم میشه به امین شریفی ، دوست عزیزم 

که قبل از این هم پست های زیادی در این وبلاگ نوشتم که یا خاطره مشترکی بوده و یا به او مربوط می شده .


داستان ازین قراره که سال گذشته این موقع ها بود که امین بالاخره موفق شد با تلاش زیاد ورودی دانشگاه ایندیانا ( از ایالت ایندیانا پولیس امریکا ) رو بگیره و امروز ، بعد از حدود یک سال با خبر نامزدیش با کلاریز کشاورز ( نوازنده سرشناس فلوت ) همه ما رو خوشحال کرد و من هم برایشان نامه کوتاهی نوشتم که اینجا هم پیوست خواهم کرد .


درباره امین زیاد فکر کرده ام و میکنم .

من و او اولین بار در سال دوم دبیرستان و در کلاسهای ریاضی آموزشگاه پژوهندگان علم با هم آشنا شدیم ، داستان ازین قرار بود که من مدتی بود دست و پا شکسته آواز ایرانی میخواندم و او مدتی بود تار می زد و باب آشنایی باز شد و کم کم برنامه های کوهنوردی و ساز و آواز برقرار .

تا اینکه تصمیم گرفتیم دل را به دریا بزنیم و هر دو تغییر رشته دادیم به هنر و موسیقی را دنبال کردیم .

او زودتر از من به دانشگاه وارد شد و من سال بعد از او و همین موضوع شاید سبب شد که من همیشه موضوعات را از دید دیگری ببینم و او از دید دیگری .

ولی او همیشه برای من الگو بوده و هست . و حالا که هر دو در دنیای موسیقی سر و کار اندکی داریم هنوز هم یار و دستگیر منه .من هم همین تلاش رو برای او دارم .


اولین غروب آشناییمون وقتی از هم خدا حافظی کردیم من خیلی به دلم افتاد که ما با هم دوستان صمیمی و خوبی خواهیم شد و همان موقع این آهنگ سیاوش قمیشی رو زمزمه می کردم که :

اگه احساسمو کشتی     اگه از یاد منو بردی 

اگه رفتی بی تفاوت     به غریبه سر سپردی 

بدون اینو که دل من     شده جادو به طلسمت 

یکی هست اینور دنیا    که تو یادش مونده اسمت 


و امروز امین اونور دنیاست و هادی اینجا ، اما هنوز اسم او در یاد من هست و براش آرزوی خیر دارم 

امیدوارم خودم هم بر مشکلاتم غلبه کنم و سال آینده برم پیش امین .


و حالا نامه من به او :


 

 امین عزیزم ،


دوستانه و برادرانه 

و با بهترین آرزوها 


امیدوارم عشقتان  پایدار و زندگیتان به کام باشد . شما همیشه در جای جای زندگی من برایم الگو ، امید و الهام بخش و دستگیر بوده اید و افسوس که کاری از دستم بر نمی آید جز تبریک گفتن و آرزوی سعادت کردن . 


امین و کلاریز عزیز! 

امیدوارم این همت نکویی که در شما بوده و هست پایدار بماند و از هردوی شما میخواهم که این روزها و روزهای خوبی که با هم داشته اید را از یاد نبرید . و می دانم که هر دو می دانید که درخت زندگانی سعادتمند از دامان خاطرات خوب و محافظت شده شما سر بر می آرد .


از شما میخواهم فراموش نکنید که بوده اید و چه کسی می خواستید  باشید .ریشه هایتان را ( چه دوستشان دارید و چه نه ) حفظ کنید ، چرا که به گمانم هرچه باشد ریشه هایی رسته و بی رنگ و لعاب ، بهتر از بی هویتی ای که امروز پیش روی نسل ماست .


از شما می خواهم در برابر سختی ها و نا ملایمتی های پیش رو ، که به یقین بسیار زیاد هستند ، به چشم آزمون های سخت زندگی بنگرید و همت کنید که مثل قله های بسیارِ دیگری که فتح کرده و صعبی مسیر هایی که پیمودید ، در مواجهه با آنها نیز سر بلند باشید .


با مِهر و اشکِ شوق 

محمد هادى مجیدى

چهارشنبه/٢٨/تیر/١٣٩٦


 پی نوشت : خوب گمانم من و امین هنوز آنقدر آدم های سر شناس یا سلبریتی توری نشده ایم که نوشته های وبلاگ هایمان را جمعیت زیاد طرفداران دنبال کنند ! اما دروغ چرا احتمالا روزی برسد که من و او هم انقدر مورد توجه عموم قرار بگیریم که جماعت بشینند نوشته های ما را بخوانند ! من هم واقعا به امید آن روز مینویسم ؟ هم آری و هم نه .


چه اهمیتی دارد ؟ گمانم ده سالی هست که جسته و گریخته می نویسم و تقریبا هیچ خواننده ای نیست . ولی دوست دارم گاهی بنویسم و این خاطرات رو حفظ کنم ...من فرزند زنده نگه داشتن خاطراتم ، خوشبختانه یا متاسفانه .... 

سخت کوشی بردباری و اُمیدواری

برای من این روز ها اصلا آسان نمیگذرند . چه میتوانم بگویم وقتی میبینم همه چیز تغییر کرده ،خصوصا افرادی را که دوستشان میداشتم و [گمان میکنم ] آنها هم من رو دوست داشتند چنان عوض شده اند که آدم خودش می ماند که آیا با همان ها طرف است یا نه .

به هر حال بنای زندگی به آسانی نیست ، و برویم و ببینیم که کدام خوشی داعمی بود ؟
باید بردبار بود و سختکوش و امیدوار .


پ.ن: ا.عِ عزیز من ! من تو را به یاد می آورم با هر آنکس که بودی و امیدوارم که گله های امروزی ات گذرا باشد !


م.ه.م
اول دی ماه هزار و سیصد و نود و پنج